امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

من و امیر علی و باباش

روزهاي آخر تو روزهاي اول تو....

اين روزها روزهاي آخري است كه به جنين ميگويند اين روزها روزهاي آخري است كه تو را از روي تكان هايت مي شود حس كرد اين روزها روزهاي آخري است كه همه حال تورا با جمله ( هنوز نزاييدي؟) از من ميپرسند  و فردا و فردا هاي در پيش تو نوزاد ميشوي يك لقب تازه براي تو يك لقب تازه براي من تو نوزاد ميشوي و من مادر اين روزها روزهاي آخر زندگي دو نفره ماست و همين روزهاي نزديك است كه تو مي آيي كي چه وقت چه اعت چطور نميدانم اما خيلي دور نيست بيقرر ترم از هر وقتي هيچ وقت اينقدر منتظر نبودم براي هيچ چيز اين قدر چشم به راه نبودم هر روز كه از خواب بيدار ميشوم احساس ميكنم روز آخر است... و شايد امروز همان روز آخر باشد....
16 شهريور 1391

حلال زاده به داییش میره؟

سلام گل پسرم تازه گی ها خیلی به این که چه شکلی هستی فکر میکنم و بابایی تمام این 8 ماه رو گفته خدا کنه شبیه داییش باشه!! این عکس هفت ماهگی دایی جونه البته مربوط به اردیبهشت 75 میشه الان دیگه دایی جون برا خودش مردی شده!!!   ...
12 مرداد 1391

برای امیر علی صبورم...

برای دل تنگی های گاه گاهت بمیرمم... عزیز دل مادر این روزها من همه اش از خودم گفتم و فراموش کردم تو آنجا سخت تر از من روز میگذرانی... بیشتر از من دل تنگ دیداری تنهاتری از من و بیشتر از من میترسی از این که بعدش چه میشود... برای بی قراری های لحضه به لحظه ات بمیرم سخت است جان مادر برای تو سخت تر است خوب میدانم !تنگ است ، تاریک، تکراری، خسته ای خوب میدانم عزیزکم خوب میدانم...
7 مرداد 1391

فرشته ها می آیند ... همین روزهای نزدیک...

صدای بهم خوردن بال معصوم فرشته ها می آید و این یعنی آمدن تو نزدیک است! دنیا برایت محیاست خوب میدانم چیز زیادی به آمدنت نمانده و این حس غریبی به من میدهد ... دو دلم ! میترسم! نگرانم! غم دارم! شادم گاهی هم دلم غنج می رود این روزها را که می گذرانم...  نکند جان مادر اشتباه بوده باشد... نکند دنیا بیایی و دوست نداشته باشی دنیای مارا؟ نکند عزیز مادر نتوانم باشم آنکه باید؟! وای نه !!نکند روزی بگویی چرا مرا دنیا آورده ای!!!... خواهی نخوای دیگر از اختیار من و تو خارج است... از همان ابتدا هم مختار نبودیم به بودن و نبودنمان... دنیاست سخت است اما شیرینی هایی هم دارد... دنیاست گاهی میان مشتت جا میگیرد و گاهی گم میشوی در هیاهویش... دنیاست مرد کوچک من ...
1 مرداد 1391

هفته 32 یا هفته 33؟؟

سلام عزیز مامان خوبی نفسم؟ دیروز با خاله جون رفتیم سونو شکر خدا نینی های خاله هر دو سالم بودن!! خیلی خوشحال شدم... و اما دکتر یه خبر بد به من داد اینکه شما وضعیتت 180 درجه تغییر کرده و الان (بریج) با پا هستی تو دل مامانی ! شوکه شدم چون بار قبل دقیقا برعکس بود اگر اینطور باشه نمیتونم تو رو طبیعی دنیا بیارم و یه چیز دیگه سن شما تو سونو دیرو33 هفته و 5 روز بود در حالی که با حسابی که من دارم باید 32 هفته 5 رو می بودی! گیج شدم نمیدونم کدوم یکی رو باید باور کنم... دیشب دلم خیلی درد میکرد مامانی تا سحری نخوابیدم و هی آه و ناله کردم کم کمک داره خیلی سخت تر و سخت تر میشه و من این روز ها زانو درد های شدید و دل درهای مکرر خسته ام کرده... عزیز دل ماما...
1 مرداد 1391

هفته 32 و آغاز ماه مبارک رمضان

عسل مامان ! جیگر مامان ! نفسم  سلام خوبی قربونت بشم؟ دلم این روز ها خیلی شور تو رو میزنه دیشب یه خواب بد دیدیم خواب دیدم هفت تا جوجه داشتم گربه اومد دوتاشو برد از پاهاشون میکشید و می برد صبح که بیدار شدم یه حال بدی داشتم نگران خاله و نی نی هاش شدم اما زنگ زدم گفت که حالش خوبه! خدا رو شکر... تازه گی ها به هر پهلویی که میخوابم احساس میکنم تو زیرمی اصلا عذاب وجدان گرفتم هی باخودم میگم نکنه تو خواب لهش کنم خواب شبم خیلی کم شده مامانی نفسم سخت میره و میاد از زمین که بلند میشم جون میکنم دائی جون به من میخنده میگه باید برات یه بالا بر بخریم... روزهای خنده داری هم هست... این روزها سعی میکنم برا دیگران کمتر ناله کنم سعی میکنم هرکی میپرسه حالمو ب...
29 تير 1391